خودم. من واقعی

ساخت وبلاگ
کتاب "کوری" رو پارسال خریدم خوندم... همیشه واسم سوال بود که چرا آدمای تو داستان، کوریِ سفید میگیرن؟ منظور نویسنده چی بوده واقعا؟ و چرا اینقدر اپیدمی ش سریع و وحشتناکه؟ طرف با یه نگاه ساده به آدمِ کور، خودشم یهو کور میشه. اونم نه کوری معمولی. کوری سفید. کوری روشن. یعنی برخلاف ما که وقتی چشممونو میبندیم، همه چیو سیاه میبینیم، اونا وقتی کور میشن همه چیو سفید میبینن. نمیدونم کتابو خوندین یا نه، اگه خوندین نظرتونو بگید... دیشب تو خواب داشتم با یکی حرف میزدم (اینم بگم که الان 6 ماهی هست که حتی یه لحظه هم به این کتاب فکر نکرده بودم). بهم گفت منظور نویسنده از کوری سفید، تقلید کورکورانه‌ست... صبح که پا شدم، واسه اینکه یادم نره حرفش، فورا تو موبایلم نوشتمش این جمله رو... الان که بهش فکر میکنم میبینم عجب حرفی زده. چقدر عجیبه واقعا که تو خواب، یکی اینو به آدم بگه. و چقدرم حرفش درسته... تقلید کورکورانه، و تموم چیزایی که به هر نحوی بهش مربوط میشن، از مُد های الکی که یهو شایع میشن تو جامعه بگیر، تا طرز فکرهای تقلیدی... همه‌شون آدمو کور میکنن... و جالب اینجاس که آدم فکر میکنه توی نور داره حرکت میکنه. خودم. من واقعی...
ما را در سایت خودم. من واقعی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : namelessmea بازدید : 56 تاريخ : جمعه 21 آبان 1395 ساعت: 17:42

امروز دوستم نیومد دنبالم. خوابش برده بود. پریدم پشت ماشین خودمون. تخته گااااااز میرفتم طرف دانشگاه. استادمونم گیره سر اینکه کسی دیر بیاد. هی ویراژ دادم از بین ماشینا و اینا... واقعا اولین بار بود تو عمرم که بد رانندگی میکردم. هی ویراژ دادم و دادم و دادم تا رسیدم به ماشین پلیس. نمیدونم چی شد خر شدم پیچیدم جلو خودِ پلیس :)) فک کنم پلیسه تو عمرش کسی اینجوری بهش بی‌احترامی نکرده بود :)) فوری آژیر زد و نگهم داشت با عصبانیت... ۱۵۰ تومن جریمم کرد ۳ نمره منفی گرفتم به خاطر حرکات مارپیچی میخواست ماشینو ببره پارکینگ. با هزارجور خواهش و تمنا منصرف شد ده دقیقه هم دیر رسیدم سر کلاس :)) ولی خب خیلی حال داد... اینم یه تجربه جدید :) خداوکیلی با دست فرمونم خیلی حال کردم. راضی‌ام از خودم :) خودم. من واقعی...
ما را در سایت خودم. من واقعی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : namelessmea بازدید : 76 تاريخ : پنجشنبه 20 آبان 1395 ساعت: 23:14

آمدی درخواب من دیشب چه کاری داشتی؟ای عجب ازاین طرف هاهم گذاری داشتی!راه را گم کرده بودی نیمه شب شایدعزیزیاکه شاید بادل تنگم قراری داشتی!مهربانی هم بلدبودی،عجب نامهربانبعدعمری یادت افتاده که کاری داشتیسر به زیر انداختی و گفتی آهسته سلاملب فرو بستی نگاه شرمساری داشتیخواستم چیزی بگویم گریه بغضم را شکستنه،نگفتم سالها چشم انتظاری داشتیبانوازش می کشیدی آه،و میگفتی ببخشسر به دوشم هق هق بی اختیاری داشتیوقت رفتن بغض کردی خیره ماندی سوی من شاید از دیوانه ی خود،انتظاری داشتیصبح بوی گل تمام خانه را پر کرده بودکاش میشد باز در خوابم گذاری داشتیعشق یعنی بی گلایه لب فروبستن،سکوتدلخوش از اینکه شبی با او قراری داشتی!شهریار   پی‌نوشت: ازین به بعد گهگاهی که چیزی ندارم بنویسم، شعرایی که دوس دارمو میذارم... خودم. من واقعی...
ما را در سایت خودم. من واقعی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : namelessmea بازدید : 90 تاريخ : پنجشنبه 20 آبان 1395 ساعت: 23:14

نمیدونم چجوری بگم و از کجا شروع کنم. حتی نمیدونم این چیزی که میگمو درکش میکنین یا نه... من از شیش هفت سال پیش، تو فیس بوک بودم... هر شبکه اجتماعی ای که میومد، عضوش میشدم... بعدش تصمیم گرفتم وبلاگ بزنم. مثل همین. بعدش به خودم گفتم وبلاگ خیلی بی کلاسه. سایت بزنم... رفتم وردپرس خوندم. هاست خریدم. سایت ساختم و اونجا نوشتم... هنوزم هستش... قشنگ ترین سایت دنیاست. واسه قالبش کلی گشتم و کداشو خودم با دست خودم نوشتم و دست‌کاری کردم و اینا... خیلی دوستش دارم. من ایده‌آل گرا نیستم ولی یه رگه هایی از ایده‌آل گرایی تو وجودم هست. همیشه میخوام بی نقص باشه چیزی که دارم یا کاری که میکنم... البته بی نقص نشد هم طوری نیس ولی خب تلاشمو میکنم همیشه. سایت خوبی بود ولی دیگه توش نمینویسم... چون آدرسش افتاد دست چند نفر که نمیخواستم... دیگه نتونستم بنویسم اونجا. دی ماه تاریخ انقضای هاستش تموم میشه و دیگه تمدیدش نمیکنم. فقط یه بک‌آپ میگیرم از همه چیزایی که توش نوشتم ... و تمام داشتم میگفتم. آره. من خیلی وقته که مینویسم. اما آخرش دوباره برگشتم به همینجا. حتی قالبشم همون قالب ساده ی دیفالت گذاشتم باشه. عوضش نمیکنم خودم. من واقعی...
ما را در سایت خودم. من واقعی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : namelessmea بازدید : 49 تاريخ : پنجشنبه 20 آبان 1395 ساعت: 23:14

حالا اینکه چرا ساعت یک و نیم نصفه شب، اون شب امتحان سخت فیزیولوژی کلیه، یهو این فکر افتاد تو مغزم که بیام اینجا بنویسم، خودمم نمیدونم دلیلشو... یه سری افکار تو مغزم هستن که نیاز به حلاجی دارن. باید روشون کار بشه تا یه نتیجه منطقی ازشون در بیاد. چنتا چیز هست که باید بنویسم. یکی اینکه وقتی نگاهِ دیگران روم باشه، نمیتونم کارمو بکنم. به شدت حساسم رو این قضیه. مثلا همین بازدیدایی که این وبلاگ داره. همین تعداد محدود. خوبه که کسایی که میخونن محدودن. وگرنه ناخودآگاه دست و دلم سمت نوشتن نمیره. هی به خودم میگم الان چجوری بنویسم که اکثریت خوششون بیاد؟ جواب شمارو میدونم. میخواد بگید خودت باش نظر بقیه مهم نیست. میدونم :) حرفتون هم درسته کاملا. ولی کسی که بیست و اندی سال اینجوری زندگی کرده، یه ذره طول میکشه تا عادت کنه... نقطه شروعش همین وبلاگه... ایشالا. فقط واسه دل خودم مینویسم. چه لوس باشه، چه غمبادی باشه، چه شاد باشه، چه کلیشه ای باشه... اما کلا میگم وقتی کسی نگام کنه، کارمو نمیتونم درست انجام بدم. نمیتونم بنویسم. نمیتونم بخونم. تمرکزم بهم میریزه. اگه منو به حال خودم بذارن، بهترین نتیجه ی ممکن ر خودم. من واقعی...
ما را در سایت خودم. من واقعی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : namelessmea بازدید : 69 تاريخ : پنجشنبه 20 آبان 1395 ساعت: 23:14

خب. از چی بگم امروز؟ ۱) امتحان فیزیولوژی کلیه خوب شد خداروشکر. خوب دادم :) ۲) قرار بود ادامه پست قبلیمو بنویسم. ولش کن. فاز غم ندم بهتره. ۳) امروز خیلی اتفاقی یهو هوس کردم برم محمد اصفهانی گوش بدم. آلبوم «بی‌واژه». این آلبوم کلا همه آهنگاش قشنگه ولی دوتاش از بقیه خیلی قشنگ‌تره. «باور نکن» و «رستگاران». گوش بدید. خودِ «بی‌واژه» هم خوبه البته :) ۴) قرار بود امروز بریم با استادمون دعوا کنیم. فصلای‌کتابو ما ترجمه کردیم. ویرایش کردیم. همه‌چیشو با وسواس داریم آماده می‌کنیم. بعد ایشون خودسرانه میخواد همون فایلای ویرایش‌نشده رو ببره چاپ کنه :/ بدون اجازه... ۵) بعضی وقتا که ناراحتم، وقتی با یه نفر درد دل میکنم یهو خودم به این نتیجه میرسم که چقد الکی ناراحتم واقعا :)) البته الکی نیستا. ولی خب، میشه نادیده گرفتش... بیخیال‌بودن یه مهارته که من زیاد بلد نیسم. ۶) این چند وقت چقد همه به حالت چهره‌م گیر دادن :) دیروز یکی بم میگفت استایلت مث کارگرداناس! امروزم یکی دیگه میگفت حالت چهره‌ت یه جورِ شاخیه که نمیتونم کلمه مناسبو پیدا کنم. گفتم میدونم منظورت چیه. خیلی کاریزماتیکم :)) گفت آره همینی که میگی :) خودم. من واقعی...
ما را در سایت خودم. من واقعی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : namelessmea بازدید : 96 تاريخ : پنجشنبه 20 آبان 1395 ساعت: 23:14

من آهنگای محسن چاوشیو از همون اولا که تازه معروف شده بود گوش میدادم... دلیلشم این بود که ببینم کسی که از قمیشی میخواد تقلید کنه، قراره تهش به کجا برسه... الان میفهمم چقدر داغون بوده آهنگاش. نه شعر درست حسابی. نه آهنگ سازی درست حسابی. نه صدای درست حسابی :)) هیچیش خوب نبود... قضیه از این قراره که محسن چاوشی عاشق موسیقی بود. یکی که رفته بود باهاش مصاحبه کنه، نوشته بود وقتی اونجا بودم صدای آهنگ یه لحظه هم قطع نمیشد. خیلی هم وُلومشو زیاد کرده بود. جوری که حرفاشو بعضی وقتا به زحمت میشنیدم... محسن چاوشی کسی بود که صداش واقعا به خوانندگی نمیخورد. هنوزم خیلیا مسخرش میکنن. بش میگن لوله اگزوز. آخه تا حالا سابقه نداشته یکی با این صدای کلفت و خش‌دار جرئت بکنه خواننده شه. اما محسن چاوشی جرئت کرد. و خواننده شد. از پایین‌ترین حدِ ممکن شروع کرد. کیفیت آهنگای قدیمیش نشون میده که اون موقه ها سوادش در حد صفر بوده تو این زمینه. حتی انتخاب شعرش هم بد بوده. دری وری میخونده... اما از اونجایی که عاشق موسیقی بوده، هر روز خودشو بهتر کرده. شعرای بهتر، آهنگسازیای بهتر، تنظیمای بهتر... و خودشم یاد گرفته چجوری بهتر خودم. من واقعی...
ما را در سایت خودم. من واقعی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : namelessmea بازدید : 69 تاريخ : پنجشنبه 20 آبان 1395 ساعت: 23:14

واقعا درک نمی کنم این قضیه رو. مخ زدن! دقیقا ینی چی؟ چقدر آدم باید خودشو کوچیک فرض کنه که بره دنبال "مخ زدن"؟! نمیدونم چجوری حسمو بنویسم. وقتی بچه ها درباره "روشای مخ زدن" حرف میزنن حالم بهم میخوره. چرا شخصیت آدم جوری نباشه که خود به خود جاذبه داشته باشه؟  اینکه آدم باشی. اینکه باوقار باشی. اینکه آروم باشی. اینکه باشخصیت باشی... همینا به نظرم کافیه... چه واسه دختر چه واسه پسر. کسی که دنبال مخ زدنه، داره خودشو حقیر میکنه. خودشو دمِ دستی میکنه. ارزش خودشو میاره پایین. داره توجهِ یکی دیگه رو گدایی میکنه. تازه عمق فاجعه اینجاس که هیچ کدوم از ته دل همدیگه رو دوست ندارن... خب این به چه درد میخوره واقعا؟ مردم دنبال چی میگردن؟ وقتی باشخصیت باشی، اون کیسِ مناسب خود به خود پیدات میکنه و پیداش میکنی... آیه قرآنشم گذاشتم قبلنا... الْخَبِيثَاتُ لِلْخَبِيثِينَ وَالْخَبِيثُونَ لِلْخَبِيثَاتِ وَالطَّيِّبَاتُ لِلطَّيِّبِينَ وَالطَّيِّبُونَ لِلطَّيِّبَات زنان ناپاک از آن مردان ناپاکند، و مردان ناپاک نیز به زنان ناپاک تعلّق دارند؛ و زنان پاک از آن مردان پاک، و مردان پاک از آن زنان پاکند!   حتی اگه این آی خودم. من واقعی...
ما را در سایت خودم. من واقعی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : namelessmea بازدید : 63 تاريخ : پنجشنبه 20 آبان 1395 ساعت: 23:14

باز دوباره شب امتحان شد و حال من ... :)) ماجرای ناراحتیم خیلی طولانیه که تا ننویسمش آروم نمیشم... ولی فعلا فردا امتحان ویروس‌شناسی دارم. نه وقتشو دارم، نه دلم میخواد به بعضی چیزا فک کنم و حال خودمو بدتر کنم... بعدا سر فرصت از اول تعریف میکنم. عوضش الان یه چیزی میذارم که دوستم داده. دیده بود حالم بده، اینو فرستاده بود :) هرموقه میخونمش حالم بهتر میشه. ایشالا که حال شمارم خوب کنه...   با دقت بخون و هر جمله رو تو ذهنت تصور کن … یه فلج قطع نخاعی از خواب که بیدار بشه، منتظره یکنفر بیدار بشه، سرش منت بذاره و ببرتش دستشویی و حمام و کارای دیگه شو انجام بده. میدونی آرزوش چیه؟ فقط یکبار دیگه خودش بتونه راه بره و کاراشو انجام بده … یه نابینا از خواب که بیدار میشه، روشنایی رو نمیبینه، خورشید و نمیبینه، صبح رو نمیبینه، میدونی آرزوش چیه؟ فقط یکبار، فقط یکروز بتونه نزدیکاش و عزیزاش و آسمون و زندگی رو با چشماش ببینه … یه بیمار سرطانی دلش میخواد خوب بشه و بدون شیمی درمانی و مسکن های قوی زندگی کنه و درد نکشه … یه کر و لال آرزوشه بشنوه، بتونه با زبونش حرف بزنه … یه بیمار تنفسی دلش میخواد امروز رو بتونه ب خودم. من واقعی...
ما را در سایت خودم. من واقعی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : namelessmea بازدید : 73 تاريخ : پنجشنبه 20 آبان 1395 ساعت: 23:14

بعضی وقتا وقتی هی دو دو تا چارتا میکنم، آخرش به این میرسم که تو دنیا هیچ کسو غیر خودم ندارم... البته کار شاقی نکردم. این یه چیز بدیهیه به هر حال. هیچ کس غیر از خودش هیچکسو نداره. اما مهم اینه که آدم از اعماق وجودش به این نتیجه برسه... وقتی تونستی تنهایی رو قبول کنی، وقتی تونستی باهاش کنار بیای، وقتی تونستی از توی تنهاییت با خودت کنار بیای، اون موقه‌س که دیگه مجبور نیستی هیچکسو راضی نگه داری... دیگه حرف دیگران واست مهم نیست... و دیگه وقتی از دیگران بدی میبینی تو ذوقت نمیخوره. چون میدونی تنها کسی که واقعا داری و واقعا میشه روش حساب کرد، خودتی... چشم‌انداز خیلی خوبیه که آدم به این نقطه برسه. که دیگه از تنهایی فرار نکنه. بغلش کنه. به عنوان یه جزء جدانشدنی از حقایق زندگی... آره... امیدوارم بتونم به این نقطه برسم... *** چیز بعدی که دربارش میخواستم حرف بزنم، نامردیه... البته شایدم من یه طرفه دارم میرم پیش قاضی. هیچ اصراری نیس که حرفامو قبول کنید. صرفا دارم احساساتمو میریزم بیرون... قبلا در مورد خیانت نوشتم. خیانت زن و شوهر به همدیگه. ایندفه در مورد نامردی میخوام بگم. البته فقط یه داستان رو می خودم. من واقعی...
ما را در سایت خودم. من واقعی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : namelessmea بازدید : 51 تاريخ : پنجشنبه 20 آبان 1395 ساعت: 23:14

امروز رفتیم کلاس بافت. حدود ۲۰ نفر جمع شدیم به رتبه برتر امتحان علوم پایه ترم پیش گفتیم بیا درسارو واسمون جمع بندی کن. اونم تو ۴ ساعت کل کتاب ۶۰۰ صفحه ای رو گفت. واقعا دمش گرم. حس خوبی دارم :) اینکه بعد از درس دادنش تونستیم سوالارم جواب بدیم... خیلی خوب بود... البته بعدش یهو یه فکری اومد تو سرم که باعث شد اون حس خوب، کمتر شه... اینکه نکنه از عمد توی این ۴ ساعت فقط اون نکته هایی رو گفته که میدونسته تو سوالا هست... واسه اینکه دل ما خوش باشه... هان؟ بعید نیست... شاید اگه یه سوال دیگه بدن بهمون نتونیم جواب بدیم... نمیدونم. البته خیلی حرفا زد. خیلی نکته ها گفت. منی‌که تو طول ترم میخوندم میفهمم چقد ریزه‌کاریارو گفت... باید یاد بگیرم اینقدر زود نفوس بد نزنم. البته تا یه حدی‌ش لازمه ولی خب... نباید همیشه حال خودمو بد کنم... آره. خوب بود کلا :) حالا اگرم خواسته کلک بزنه، فقط بخش کوچیکیش کلک بوده. بقیه ش‌خوب بود انصافا. پس... همین‌... خوب بود :) منتظر جلسه بعدیشم بی‌صبرانه خودم. من واقعی...
ما را در سایت خودم. من واقعی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : namelessmea بازدید : 65 تاريخ : پنجشنبه 20 آبان 1395 ساعت: 23:14

یه چیزی که این روزا خیلی میاد تو مغزم و دوباره میره، اینه که واقعا هدف ملت از اینکه تو اینستا لباشونو غنچه میکنن از ۲۰ سانتی عکس میگیرن چیه؟ یا مثلا طرف دماغشو عمل کرده، کل عکساش از نیم‌رخه :/ اَه یا پسرا حتی، هزار جور فیگور میگیرن که بگن آره مام رفتیم بدن‌سازی الان گولاخیم. ترجیحا با یه اخم که دل دخترا رم ببرن... واقعا اه. شو آف واقعا حال بهم‌زنه... از اوووون بدتر، این شعراییه که زیر این عکساشون مینویسن... شعر شاملو و سهراب سپهری و اینا :/ ناموسا هیچ دلیل منطقی‌ای واسه این یه کار وجود نداره دیگه :)) چیکار داریم میکنیم؟ با عکس اینستا میخوایم به بقیه بگیم که خودم. من واقعی...
ما را در سایت خودم. من واقعی دنبال می کنید

برچسب : اینستاگرام,اینستاگرام برای ویندوز,اینستاگرام پلاس,اینستاگرام فریال,اینستا فالو,اینستاگرام مهناز افشار,اینستاگرام تتلو,اینستاگرام بهاره رهنما,اینستاگرام سعید معروف, نویسنده : namelessmea بازدید : 114 تاريخ : شنبه 8 آبان 1395 ساعت: 12:44

حتی نمیدونم از کجا شروع کنم بگم... دوستام، امروز اولین همایش انجمن نوروساینس شون رو برگزار کردن... منم البته اسمم تو این انجمن هست ولی خب... واقعا کار خاصی نکردم... میدونی، چیزی که بهش فکر میکنم اینه که چجوری بعضیا اینقد ذهنشون بازه و مغزشون بازه و اینقد خوب و راحت و با اعتماد بنفسن که میتونن دوستاشونو دور خودشون جمع کنن و انجمن بزنن و برن با چنتا استاد حرف بزنن که بیان صحبت کنن توی ‌همایش‌شون و اینهمه کار جانبی ... اصلا برگردیم به اصل قضیه. به اون انگیزه شون. به اینکه میفهمن و میدونن که مثلا نوروساینس یا همون علوم اعصاب رو دوست دارن. بعد این علاقه شونو به ب خودم. من واقعی...
ما را در سایت خودم. من واقعی دنبال می کنید

برچسب : همایش,همایش های سال 95,همایش ها,همایش شهر هوشمند,همایش به انگلیسی,همایش ایران کانکت,همایش توسعه دهندگان وب,همایش نگار,همایش های بین المللی,همایش, خلق, نویسنده : namelessmea بازدید : 60 تاريخ : چهارشنبه 5 آبان 1395 ساعت: 6:35

لحن صحبتش یکباره عوض شد. “تا حالا شده یکیو از صمیم قلبت دوستش داشته باشی، بعد بفهمی با مزخرف‌ترین آدمی که می‌شناسی حرف می‌زنه؟ می‌تونی تصور کنی فاجعه رو؟ می‌دونی، کلمه‌ها بعضی وقتا کم میارن. من واسه توصیفش فقط در همین حد می‌تونم بگم که اونقدر روحت درد می‌گیره که دلت می‌خواد سرتو فرو کنی تو بالشت و فقط داد بزنی از درد… گریه کنی از درد… و این هیچ موقع تمومی نداره. ممکنه تو یه روز ۵۰ بار بهش فکر کنی و هر ۵۰ بار بخوای سرتو فرو کنی تو بالشت و از عمق وجودت نعره بزنی… یه چیز دیگه‌م بود. من خیلی سخت گریه می‌کنم… یعنی بغض لعنتی تا گلوم میاد، ولی بیرون نم خودم. من واقعی...
ما را در سایت خودم. من واقعی دنبال می کنید

برچسب : پیرمرد مهربون,پیرمرد و دریا,پیرمرد,پیرمرد به انگلیسی,پیرمرد مهربون مزرعه داره دانلود,پیرمرد مهربون کامل,پیرمرد یزدی انقلابی,پیرمرد, شهری,پیرمرد چشم ما بود, نویسنده : namelessmea بازدید : 58 تاريخ : دوشنبه 3 آبان 1395 ساعت: 23:52